مادری بود و دختر و پسری
پسرک از می محبت مست
دختر ار غصة پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست
یکشب آهسته با کنایه طبیب
گفت : با مادر این نخواهد رَست
ماه دیگر که از سموم خزان
برگها را بود بخاک نشت
صبری ای باغبان که برگ امید
خواهد از شاخة حیات گُست
پسر این حال را مگر دریافت
بنگر اینجا چه مایه رقت مست
صبح فردا دو دست کوچک طفل
برگها را به شاخه ها می بست
استاد شهریار