یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد : کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان درسفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : آقا سفره خالی میخرید؟.........
قشنگ بود...
...و غم انگیز...
سلام مرسی که سر زدی و نظر دادی
آقا دمت گرم خیلی جالب بود
خیلی مخلصیم .مال شماکه خیلی خیلی بهتره